جدول جو
جدول جو

معنی تیره گرد - جستجوی لغت در جدول جو

تیره گرد(رَ / رِ گَ)
گرد تیره و سیاه. خاک سیاه برآمده از زمین. گرد و خاکی سیاه و مظلم:
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندر آمد سر تیره گرد.
فردوسی.
به هشتم برآمد یکی تیره گرد
بدانسان که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
که از راه ایران یکی تیره گرد
برآمد کزو روز شد لاجورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیره مرد
تصویر پیره مرد
پیرمرد، مرد پیر، مرد سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
کاسب و پیشه ور که در کوچه و خیابان گردش کند و کالای خود را به فروش برساند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ تَ)
کلاهی تیره. خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است:
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر برنهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
عصار. (مهذب الاسماء). شیره گیر. که شیره و عصارۀ گیاه یا دانه ای را بگیرد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ رَ / رِ گَ)
خشمگر. خشمگن. خشمگین:
گفتا چو منی را چه دهی دیدۀ طیره
نفرین بچنین طیره گر خیره نگر بر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ رُ)
تیره روی. تیره چهر:
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخست و نژند.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی:
زحل نحس و تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.
خاقانی.
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن، آن تیره روئی بود.
نظامی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد:
کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من
نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر.
سوزنی.
، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد:
زردی در آفتاب بقای حسود شاه
از سیر تیره سر قلم زردفام تست.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گِ)
آب و شراب دردآمیز را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از آب و شراب دردآمیز بود. (انجمن آرا). آب و یا شراب کدر و دردآلود و هر مایع کدر دردآلودی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
حیران کننده. متحیرکننده. پریشان خاطر کننده:
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل خیره گر خواهیم کرد.
عطار
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گِ)
نام شهری است. (فرهنگ شاهنامه) :
ز ختلان واز ترمذ و ویسه گرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گُ دَ / دِ)
سیار. متحرک. (یادداشت مؤلف). غیرثابت چنانکه گدا و یا مردمی بیکاره، (اصطلاح عامیانه) طواف. دستفروش. (یادداشت مؤلف). آنکه متاع مستعمل در کوچه ها و خیابانها گرداند فروختن را: کتابفروش دوره گرد. کسبۀ دوره گرد. قبا ارخالقی دوره گرد، آنکه به همه جای رود و وقار ندارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ خِ رَ)
نادان و کودن. (ناظم الاطباء). بداندیشه. تاریک عقل:
قیاس خشم بود دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و پشته ست و آتش و حراق.
میر معزی (از آنندراج).
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(طَ/ طِ رَ / رِ گَ)
خشمگنی:
چند من از بی توئی زارگری و گری
طیره گری را تو زآن گریۀ من خندخند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دود سیاه و تیره و ظلمانی:
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری به سالار لشکر نمود.
فردوسی.
کزان بر نخستین تو خواهی درود
وز آتش نیابی مگر تیره دود.
فردوسی.
نیامد ز گفتار من هیچ سود
ندیدم ز آتش بجز تیره دود.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کنایه از ناخوش و درهم کردن. (از آنندراج). سیاه و ضایع کردن. تباه و خراب کردن:
چو اسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان.
فردوسی.
و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه.
فردوسی.
بینداخت آن زهر خورده بروی
مگر کش کند تیره رخشنده روی.
فردوسی.
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
طبع روشن داشت خاقانی، حوادث تیره کرد
ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی.
خاقانی.
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
که روز هم شب تار است بر گدای چراغ.
صائب (از آنندراج).
، سیاه و ظلمانی کردن. تیره و تار کردن. بی نور و تاریک کردن:
سرو سیمین طرف ماه منیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبگیر خط تیره او
رخ رخشندۀ او ماه منیر.
سوزنی.
گردون قهرپیشه به دمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.
خاقانی.
سر هوشمندان چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
سعدی.
برآمد یکی سهمگین باد و گرد
که در چشم مردم جهان تیره کرد.
سعدی.
، مکدر و ناصاف کردن. گرفته و تار کردن:
آبی ست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زینهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
غم و دم تیره کند آینه، وین آینه بین
کز غم گرم و دم سرد مصفا بیند.
خاقانی.
پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334).
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آینۀ جمال من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ مَ)
پیرمرد. مقابل پیره زن. مردسالخورده. کهنسال. رجوع به پیرمرد شود:
گفت جوانمرد شو ای پیره مرد
کاینقدرت بود ببایست خورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ / لِ گَ)
یلخی. ایلخی. خیل. گلۀ اسب. (یادداشت مؤلف).
- یله گرد چرا کردن، در ایلخی چریدن. آزاد و یله چرا کردن: مالهاشان یله گرد چرا می کنند. (از تحفۀ اهل بخارا). و رجوع به یلخی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گوی تیره. کنایه از زمین:
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرامت.
اسدی.
که آویختست اندرین سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت و کلان را.
ناصرخسرو.
رجوع به تیره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گُ هََ)
بدگهر. سیاه گهر. بدسرشت و تیره نهاد:
گور و ملک الموت بهم بینداز تو
گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر.
سنائی.
رجوع به تیره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) :
ز بانگ تبیره به سنگ اندرون
بدرید دل در شب تیره گون.
فردوسی.
چو روشن شود تیره گون اخترم
بکشتی ز آب زره بگذرم.
فردوسی.
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره گون.
فردوسی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند.
عنصری.
گران گشت از رنج سیمین ستون
گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون.
اسدی (گرشاسب نامه).
زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ
که پنهان شد از گرد رخسار زنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیره گل
تصویر تیره گل
دردآمیز دردآمیخته (آب شراب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گر
تصویر طیره گر
خشمناک خشم آلود غضبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گری
تصویر طیره گری
خشمگینی غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیره مرد
تصویر پیره مرد
مرد پیر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است گذر گرد خیابانگرد ولگرد کسی که در کوچه و خیابانها حرکت کند و اجناس مستعمل را خرید و فروش نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره گر
تصویر خیره گر
متحیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گری
تصویر طیره گری
((~. گَ))
خشم، غضب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیره تر
تصویر تیره تر
اکدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره گردی
تصویر چیره گردی
اکتفا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره گری
تصویر چیره گری
اکاحه
فرهنگ واژه فارسی سره
طواف، غربتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برجستگی موازی در زمین شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
گردو غبار حاصل از باد و طوفان
فرهنگ گویش مازندرانی